کد مطلب:279225 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:300

حکایت حاکم قم
دوم قطب راوندی در «خرائج» از حسن مسترق روایت كرده است كه گفت: روزی در مجلس حسن بن عبدالله بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب الامر علیه السلام و غیبت آن حضرت مذكور شد و من استهزاء میكردم به این سخنان، در این حال عموی من حسین داخل مجلس شد ومن باز همان سخنان را میگفتم، گفت: ای فرزند! من نیز اعتقاد تو را داشتم در این باب تا آنكه حكومت قم را به من دادند در وقتی كه اهل قم بر خلیفه عاصی شده بودند، و هر حاكمی كه میرفت او را میكشتند و اطاعت نمیكردند پس لشكری به من دادند و به سوی قم فرستادند چون به ناحیه طرز رسیدم به شكار رفتم، شكاری از پیش من به در رفت از پی آن رفتم و بسیار دور رفتم تا به نهری رسیدم در میان نهر روان شدم و هر چند میرفتم وسعت آن بیشتر میشد در این حال سواری پیدا شد و بر اسب اشهبی سوار و عمامه خز سبزی بر سر داشت و به غیر چشمهایش در زیرآن نمینمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت: ای حسین و مرا امیر نگفت و به كنیت نیز یاد نكرد بلكه از روی تحقیر نام مرا برد، گفت: چرا غیب میكنی و سبك میشماری ناحیه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمیدهی؟ و من صاحب وقار و شجاعتی بودم كه از چیزی نمیترسیدم، از سخن او بلرزیدم و گفتم: مینمایم ای سید من آنچه فرمودی، گفت: هرگاه برسی به آن موضعی كه متوجه آن گردیدی و به آسانی بدون مشقت قتال و جدال داخل شهر شوی و كسب كنی آنچه كسب میكنی خمس آن را به مستحقش برسان، گفتم: شنیدم و اطاعت میكنم، پس فرمود: برو با رشد و صلاح. و عنان اسب خود را گردانید و روانه شد و از نظر من غائب گردید و ندانستم به كجا رفت و از جانب راست و چپ او را بسیار طلب كردم و نیافتم. ترس و رعب من زیاده شد و برگشتم به سوی عسكر خود و این حكایت را نقل نكردم و فراموش كردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسیدم و گمان داشتم كه با ایشان محاربه خواهم كرد، اهل قم به سوی من بیرون آمدند و گفتند هر كه مخالف ما بود در مذهب و به سوی ما می آمد با او محاربه میكردیم و چون تو از مایی و به سوی ما آمدهای میان ما و تو مخالفتی نیست داخل شهر شو و تدبیر شهر به هر نحو كه خواهی بكن، مدتی در قم ماندم و اموال بسیار زیاده از آنچه توقع داشتم جمع كردم پس امرای خلیفه بر من و كثرت اموال من حسد بردند و مذمت من نزد خلیفه كردند تا آنكه مرا عزل كرد و برگشتم به سوی بغداد و اول به خانه خلیفه رفتم و بر او سلام كردم و به خانه خود برگشتم و مردم به دیدن من می آمدند. در این حال محمد بن عثمان عمری آمد و از همه مردم گذشت و بر روی مسند من نشست و بر پشتی من تكیه كرد، من از این حركت او بسیار به خشم آمدم و پیوسته مردم می آمدند ومیرفتند و او نشسته بود و حركت نمیكرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زیاده میشد چون مجلس منقضی شد به نزدیك من آمد و گفت: میان من و تو سری هست بشنو، گفتم: بگو، گفت: صاحب اسب اشهب و نهر میگوید كه ما به وعده خود وفا كردیم پس آن قصه به یادم آمد و لرزیدم و گفتم میشنوم و اطاعت میكنم و به جان منت میدارم پس برخاستم و دستش را گرفتم و به اندرون بردم و درخزینه های خود را گشودم و خمس پس حسن ناصرالدوله گفت من نیز تا این قصه را از عم خود شنیدم شك از دل من زائل شد و یقین نمودم امر آن حضرت را.